متن ترانه احسان رهاوی به نام مرد سرگردان
مرد سرگردانه این شهرمهمدمی گمگشته را جویم
قصه ها دارد دل تنگم بشنو هر شب قصه می گوید
یک شب از شبهای تابستان ناشناسی از سفر آمد
با نگاه پر غرور خود شعله ها در دشت جانم زد
دور از آن دنیای تاریکی ما دو مرغ همسفر بودیم
غافل از اندیشه فردا روز شب با هم روان بودیم
یک شب بارانی پاییز آسمون رنگ جدایی زد
او سفر کرد از دیار من تب عشق و آشنایی زد
مانده ام تنها و سرگردان او نشان از من نمی گیرد
رفته ام از یاد او اما یاد او در من نمی میرد